اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

❤خاله هدی❤

سه سالگی ناناسی

امروز تولد ناناسی نازمه.27اردیبهشت 93.روزی که یاسمین زهرای نازم سه ساله شد. خدایا بابت این هدیه زیبات و محمد نازم ازت متشکرم. هردوشونو در پناه امن خودت سالم و شاد با نور بی پایانت حفظ فرما. متشکرم خدا جون         پی نوشت:جیگرم خون شد تا این دو کلوم رو نوشتم.چرا نی نی وبلاگ اینقدر تغییر کرده و سرعتش داغونه. یه عکسم نشد بذارم.  
27 ارديبهشت 1393

شهریور و باغ و ...

دوباره شهریور ماه از راه رسید با کلی خاطرات ناخوشش... هفته گذشته با مامان صحبت کردم و پیشنهاد دادم شب جمعه (پنجشنبه 31 مرداد 92) فامیل نزدیک رو دعوت کنیم باغ. یه مهمونی کوچولو به یاد همه اونایی که دوست داشتیم توی این روزها و شبهای زیبا و در این جمع صمیمی در کنارمون باشن ولی دیگه هیچوقت قادر به حضور نخواهند بود. به یاد مادر بزرگا و پدربزرگام از دو طرف تا آخرین نفر و بالاخص به یاد مادر و آقو (آقا)، مامان و بابای مامانم که علاوه بر زحمتهای زیادی که برای ما کشیدن، شهریورماه سالگرد پر کشیدنشون هم هست. سوم شهریور سالگرد فوت آقاست و هفدهم شهریور سالگرد رفتن مادر . طبق لیست من، با مهمونا باید 40 نفر می بودیم که فقط 25 نفر اومده بودن اونم 9 نف...
2 شهريور 1392

بازی وبلاگی

با تشکر از نسیم جون که منو هم تو بازی راه داد اگ ر ماهي از سال بودم ....... اسفند چون اوج جنب و جوش و شادی رسیدن سال جدیده اگر روزي در هفته بودم ....... پنجشنبه چون فرداش جمعه اس اگر عدد بودم ........ 7 عدد شانس من تو زندگیه، روز تولدم هم هست اگر نوشيدني بودم .............. آب ، گواراییش به کنار، صاف و بی رنگ و بی ریاست اگر ثواب بودم ............ شاید کباب نمی شدم! اگر درخت بودم ........... سروناز شیراز ، هم خوش قد و بالا بودم هم همه سال سبز بودم و هم دیر پیر می شدم. درضمن خونه و زندگی کلاغها هم می شدم! اگر ميوه بودم ......... ما خانوادتاً هلو هستیم! اگه گل بودم ........ گل رز اونم ا...
1 تير 1392

من و یه آرزو

خیلی وقته ننوشتم. یعنی نتونستم بنویسم. با اینکه آرزومه بنویسم ولی فعلا توان کافی ندارم. دستام و گردنم یاری نمی کنن. حتی نوشتن با خودکار هم برام دردآوره. حداقل کاری که می تونم بکنم صبره... فعلا باید از این دستها با احتیاط فقط برای کارکردن بهره ببرم و شاید یه زمانی بتونم دوباره برای خودم و خوشگلای خاله مطلب بنویسم. فقط اینا نیست که دلم رو به درد میاره... الان دو ماهی هست که نتونستم به وبلاگ دوستام سربزنم و دلم برای همه شون تنگ شده. مامان گلی جون و میترا جون و کیمیای خوشگلش، مریم جون و محیای دوست داشتنیش، نسیم جون و ملودی خوردنیش، مرضیه جون و آرتین نازش، دیناجون و مامان هنرمندش، سیماجون و ریحانه شیرین زبونش، صدفی جون و مامان سمانه ماهش و بقیه د...
22 فروردين 1392

یا ضامن آهو

مگذار مرا دراین هیاهو، آقا / تنها و غریب و سربه زانو آقا ای کاش ضمانت دلم را بکنی / تکرار قشنگ بچه آهو آقا "تولد شمس الشموس، آفتاب عالمتاب خراسان، سلطان دل دردمندان، آقا امام رضا (ع) مبارک باد." عیدتون مبارک، دلتون شاد التماس دعا ...
6 مهر 1391

28 شهریور 1391

اول از همه از دوستای همیشه مهربونم ممنونم که توی این مدت کلی به یادم بودن و برام پیغام گذاشتن و البته امیدواری دادن و دعا کردن. مامان گلی عزیزم، مامان گل دیناجونم، هدی عزیزم، عمو امیر مهربون، نسیم جونم، مامان آرتین جونم، مامان خانم مهربون چندتا فرشته، مامان زهرای عزیز، میترا گلی عزیزم و ... البته لطفا کسی از اینکه اسمش اول یا آخره ناراحت نشه و اگه اسم کسی هم از قلم افتاده منو ببخشه. همه تون به من لطف داشتین و مسلماً هیچوقت فراموش نمی کنم. سه شنبه گذشته 28 شهریور 91 بالاخره مثل همه روزهای خدا اومد و رفت. وای که تا اومدنش چقدر زجر کشیدم و تا به خیر گذشتنش چقدر استرس داشتم. هرچی می نوشتم تموم نمی شد!!! و تازه روز قبل از دفاع فهمیدم که اطلاعات...
6 مهر 1391

التماس دعا

دوستاي عزيزم، الان بيشتر از يكماهه كه زمان دفاع از پايان نامه ام مشخص شده و من هفته ديگه بايد روز سه شنيه 28 شهريور ساعت 8 صبح از حاصل يك و نيم سال تلاشم دفاع كنم. اما، استاد راهنمام يه ده روزيه رفته مسافرت و تا 25 شهريور هم بر نمي گرده. هنوز يه مقدار از كارام دستشه و استاد مشاورم هم ميگه بعضي از قسمتهاي تحليلي مشكل دارن. الان منم و 200 صفحه پايان نامه و استاد راهنمايي كه نيست و نه جواب تلفن ميده و نه ايميل! دوباره مجبور شدم يه هفته سركار نرم. خدا عمر بده به مديريت پرستاري مون كه دوستي رو در حقم تمام كرد و مثل مامانا رفته برام مرخصي گرفته. من الان يك هفته است كه نزديك 16- 17 ساعت هر روز پشت كامپيوترم. چشمام تار تار شده و كمر...
23 شهريور 1391

به ياد شما كه ديگه نيستين (2)

امروز 5شنبه 16شهريور 1391 يادآور آخرين ديدار من با مادره... دوشنبه شب 16 شهريور 1377، آخر شب كنار بستر مادر كه در كما بود نشسته بودم و به درخواست مامانم براي مامانش دعاي معراج رو خوندم... مادر توي كما بود ولي مثل اينكه صدام رو مي شنيد،‌ چون من و مامان احساس كرديم موقع دعا وقتي كه مامانم با بغض به مادر گفت:" مامان بيدار شو، نيگا هدي داره برات دعاي معراج رو ميخونه" كمي كنار چشمش حركت كرد. اميد توي دلم زنده شده بود و با خوشحالي رفتم خونه تا فردا كه بر ميگردم شايد فرجي شده باشه. سه شنبه 17 شهريور1377 حدوداي 5 بعدازظهر، مامانم همچنان پيش مادر بود و سارا هم رفته بود اونجا. من و ندا منتظر بوديم تا بابا بياد و بعدش بريم پيششون ...
16 شهريور 1391

به یاد شما که دیگه نیستین (1)

همیشه از شهریور ماه بدم میومد. از بچگی ناخودآگاه دلم میگرفت وقتی میگفتن شهریور داره میاد. نمی دونم شاید چون آخرین ماه خوش گذرونی هام بود و بعدش باید میرفتم مدرسه یا اینکه یهویی احساس میکردم روزها کوتاه میشن و غروب نزدیکتر میشه. آخه از غروب هم متنفرم. همیشه سعی میکنم خودم رو جوری مشغول کنم تا لحظه غروب رو نفهمم. حتی رانندگی دم غروب هم آزارم میده. یه غم زشت و ناجور روی دلم میاد که با هیچ چی برطرف نمیشه. اما خیلی ساله که دیگه این شهریور برام "با دلیل" شهریور منفور شده است، متنفرم ازش با همه وجود! اشکم رو درمیاره این لعنتی. زیباترین نواها رو از من و خواهرام گرفت. گرمترین آغوشها رو از ما دریغ کرد و عزیزترین هامون رو درخاک کشید. سالها گذشته، 1...
3 شهريور 1391