اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

❤خاله هدی❤

من و یه آرزو

خیلی وقته ننوشتم. یعنی نتونستم بنویسم. با اینکه آرزومه بنویسم ولی فعلا توان کافی ندارم. دستام و گردنم یاری نمی کنن. حتی نوشتن با خودکار هم برام دردآوره. حداقل کاری که می تونم بکنم صبره... فعلا باید از این دستها با احتیاط فقط برای کارکردن بهره ببرم و شاید یه زمانی بتونم دوباره برای خودم و خوشگلای خاله مطلب بنویسم. فقط اینا نیست که دلم رو به درد میاره... الان دو ماهی هست که نتونستم به وبلاگ دوستام سربزنم و دلم برای همه شون تنگ شده. مامان گلی جون و میترا جون و کیمیای خوشگلش، مریم جون و محیای دوست داشتنیش، نسیم جون و ملودی خوردنیش، مرضیه جون و آرتین نازش، دیناجون و مامان هنرمندش، سیماجون و ریحانه شیرین زبونش، صدفی جون و مامان سمانه ماهش و بقیه د...
22 فروردين 1392

التماس دعا

دوستاي عزيزم، الان بيشتر از يكماهه كه زمان دفاع از پايان نامه ام مشخص شده و من هفته ديگه بايد روز سه شنيه 28 شهريور ساعت 8 صبح از حاصل يك و نيم سال تلاشم دفاع كنم. اما، استاد راهنمام يه ده روزيه رفته مسافرت و تا 25 شهريور هم بر نمي گرده. هنوز يه مقدار از كارام دستشه و استاد مشاورم هم ميگه بعضي از قسمتهاي تحليلي مشكل دارن. الان منم و 200 صفحه پايان نامه و استاد راهنمايي كه نيست و نه جواب تلفن ميده و نه ايميل! دوباره مجبور شدم يه هفته سركار نرم. خدا عمر بده به مديريت پرستاري مون كه دوستي رو در حقم تمام كرد و مثل مامانا رفته برام مرخصي گرفته. من الان يك هفته است كه نزديك 16- 17 ساعت هر روز پشت كامپيوترم. چشمام تار تار شده و كمر...
23 شهريور 1391

به ياد شما كه ديگه نيستين (2)

امروز 5شنبه 16شهريور 1391 يادآور آخرين ديدار من با مادره... دوشنبه شب 16 شهريور 1377، آخر شب كنار بستر مادر كه در كما بود نشسته بودم و به درخواست مامانم براي مامانش دعاي معراج رو خوندم... مادر توي كما بود ولي مثل اينكه صدام رو مي شنيد،‌ چون من و مامان احساس كرديم موقع دعا وقتي كه مامانم با بغض به مادر گفت:" مامان بيدار شو، نيگا هدي داره برات دعاي معراج رو ميخونه" كمي كنار چشمش حركت كرد. اميد توي دلم زنده شده بود و با خوشحالي رفتم خونه تا فردا كه بر ميگردم شايد فرجي شده باشه. سه شنبه 17 شهريور1377 حدوداي 5 بعدازظهر، مامانم همچنان پيش مادر بود و سارا هم رفته بود اونجا. من و ندا منتظر بوديم تا بابا بياد و بعدش بريم پيششون ...
16 شهريور 1391

به یاد شما که دیگه نیستین (1)

همیشه از شهریور ماه بدم میومد. از بچگی ناخودآگاه دلم میگرفت وقتی میگفتن شهریور داره میاد. نمی دونم شاید چون آخرین ماه خوش گذرونی هام بود و بعدش باید میرفتم مدرسه یا اینکه یهویی احساس میکردم روزها کوتاه میشن و غروب نزدیکتر میشه. آخه از غروب هم متنفرم. همیشه سعی میکنم خودم رو جوری مشغول کنم تا لحظه غروب رو نفهمم. حتی رانندگی دم غروب هم آزارم میده. یه غم زشت و ناجور روی دلم میاد که با هیچ چی برطرف نمیشه. اما خیلی ساله که دیگه این شهریور برام "با دلیل" شهریور منفور شده است، متنفرم ازش با همه وجود! اشکم رو درمیاره این لعنتی. زیباترین نواها رو از من و خواهرام گرفت. گرمترین آغوشها رو از ما دریغ کرد و عزیزترین هامون رو درخاک کشید. سالها گذشته، 1...
3 شهريور 1391

محتاج دعاي شما خوبانيم

امشب دلم خيلي گرفته، دلم به اندازه دنيا گرفته، آخه استادم ، نه استاد ما، بزرگ شهر ما، نه بزرگ ايران زمين، در دل غربت، در جايي غير از آغوش پاك وطن براي ماندن و بودن تلاش ميكنه... پروفسور دكتر علي اصغر خدادوست، بزرگترين چشم پزشك جهان، خالق پيوند نوين قرنيه چشم، افتخار همه ما، چشم و چراغ دل ما، در كماست... امروز وقتي اين غم رو به تنهايي و با بزرگان بيمارستان به دوش ميكشيدم احساس كردم كمرم تاب تحمل نداره، اما، دكتر مهران خدادوست بعدازظهر از آمريكا زنگ زد و گفت اجازه داريد قضيه رو علني كنين تا امشب در شب پراز خير قدر، دوستداران استاد براش دعا كنن. اومدم اينجا تا از همه شما دوستان بخوام، براي استاد دعا كنين. براي شفاي عاجل كسي كه در 7...
17 مرداد 1391

بازگشت به كار

(خواننده آشناي گرامي، لطفاً مجدداً از نوشته هاي من عليه خانواده ام سوء استفاده ابزاري نفرماييد. اينها دلتنگي هاي يك موجود به نام انسان است. به حقوق اين انسان بنده خدا احترام بگذاريد و به چيزي كه به شما مربوط نمي شود كاري نداشته باشيد. كمي آزاد انديش باشيد لطفاً) يه ماه مرخصيم تموم شد. بعد از حدود هشت سال تازه داشتم ميفهميدم كه زندگي مي تونه خيلي شيرين باشه. زندگي بدون استرس، بدون نگراني، بدون فكرهاي پوچ، بدون ديدن آدمهاي دورو و متملق،‌ بدون سرو كله زدن با دزدهاي باسواد جامعه، بدون دغدغه هاي انساني در حيات وحش آدميت. داشت روحيه ام خوب مي شد، داشت ذهنم آروم مي گرفت. ديگه لازم نبود هرروز قيافه آقاي X متملق دروغگو...
26 تير 1391

همه ما مسئوليم

ديشب با خواهرا رفتيم بيرون (توضيح بيشتر جايز نيست). حدود 10 شب بود. يه جايي ماشينها رو پارك كرده بوديم و من و ندا توي ماشين اونا داشتيم صحبت مي كرديم كه يهو حضور يه خانم حواسمونو پرت كرد. يه خانم حدود 60 ساله بود،‌ شايد كمتر و يا شايدم بيشتر. رفت توي جوي آب و شيشه هاي خالي نوشابه رو جمع ميكرد... حرفهامون بريده بريده شد و من و ندا كه انگار داشتيم از چيزي فرار ميكرديم، هي سركي ميكشيديم و ... دلم ديگه طاقت نياورد و گفتم داره پلاستيك جمع ميكنه و ندا هم گفت:‌ ها... دوباره مثلا بحتمون رو ادامه داديم،‌ ولي احساس مي كردم نفسم داره تنگ ميشه و حالت تهوع هم سراغم اومد... يه چيز روي قلبم سنگيني ميكرد و روحم داشت متلاشي ميشد طوري كه از ندا...
6 تير 1391
1