به ياد شما كه ديگه نيستين (2)
امروز 5شنبه 16شهريور 1391 يادآور آخرين ديدار من با مادره... دوشنبه شب 16 شهريور 1377، آخر شب كنار بستر مادر كه در كما بود نشسته بودم و به درخواست مامانم براي مامانش دعاي معراج رو خوندم... مادر توي كما بود ولي مثل اينكه صدام رو مي شنيد، چون من و مامان احساس كرديم موقع دعا وقتي كه مامانم با بغض به مادر گفت:" مامان بيدار شو، نيگا هدي داره برات دعاي معراج رو ميخونه" كمي كنار چشمش حركت كرد. اميد توي دلم زنده شده بود و با خوشحالي رفتم خونه تا فردا كه بر ميگردم شايد فرجي شده باشه.
سه شنبه 17 شهريور1377 حدوداي 5 بعدازظهر، مامانم همچنان پيش مادر بود و سارا هم رفته بود اونجا. من و ندا منتظر بوديم تا بابا بياد و بعدش بريم پيششون كه يهو تلفن زنگ زد... بابا كمي مكث كرد... گفت آهان.. كي؟.. و ... باشه... سعي مي كرد مثل هميشه رفتار كنه. خودش رفت دم در خونه همسايه مون مامان فاطمه كه توي كاراي خونه كمك مامانم ميكرد. صداش كرد تا بياد. من و ندا هم بدون هيچ پرسش و عكس العملي لباسامون رو پوشيدم و همراه اونا رفتيم خونه مادر.
مامانم، خاله مريم، خاله مامانم، دختر خاله هاش و سارا اونجا بودن و مادر ... مامان فاطمه، نذاشت برم بالاي سر مادر و گفت: دختر خوب نيست بياد بالاي سر مرده!!!!! كلمه مرده دلم رو لرزوند. نگاه مامانم كردم كه يه لباس بلند چهارخونه رنگي شاد تنش بود و نمي دونست چه جوري رفتن مامانشو باور كنه! هي ميگفت بهتر شده بود ولي يهو احساس كردم نفس نمي كشه، گيج بود و مبهوت! ساراي بيچاره رو فرستاده بودن توي خيابون دنبال اين دكتر و اون دكتر، ولي وقتي دكتر خراباتي اومده بود، گفته بود كه مادر ديگه نفس نمي كشه! سارا اما مثل مامان صبور بود شايدم مبهوت، اما، كلمه مرده! همه مون رو ريخت به هم، مادري كه به جز مامانم براي من و خواهرام و حتي بابام مادر بود ديگه مرده بود!
سه شنبه 17 شهريور 1377 ساعت 5 بعدازظهر، ما واقعاً بي مادر شديم....
فردا چهاردهمين سالروز درگذشت مادر مهربون ماست.
اگه ميشه با ذكر يه فاتحه يا صلوات روح مادرمو شاد كنين.