اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

❤خاله هدی❤

به ياد شما كه ديگه نيستين (2)

1391/6/16 20:53
نویسنده : خاله هدی
686 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 5شنبه 16شهريور 1391 يادآور آخرين ديدار من با مادره... دوشنبه شب 16 شهريور 1377، آخر شب كنار بستر مادر كه در كما بود نشسته بودم و به درخواست مامانم براي مامانش دعاي معراج رو خوندم... مادر توي كما بود ولي مثل اينكه صدام رو مي شنيد،‌ چون من و مامان احساس كرديم موقع دعا وقتي كه مامانم با بغض به مادر گفت:" مامان بيدار شو، نيگا هدي داره برات دعاي معراج رو ميخونه" كمي كنار چشمش حركت كرد. اميد توي دلم زنده شده بود و با خوشحالي رفتم خونه تا فردا كه بر ميگردم شايد فرجي شده باشه.

سه شنبه 17 شهريور1377 حدوداي 5 بعدازظهر، مامانم همچنان پيش مادر بود و سارا هم رفته بود اونجا. من و ندا منتظر بوديم تا بابا بياد و بعدش بريم پيششون كه يهو تلفن زنگ زد... بابا كمي مكث كرد... گفت آهان.. كي؟.. و ... باشه... سعي مي كرد مثل هميشه رفتار كنه. خودش رفت دم در خونه همسايه مون مامان فاطمه كه توي كاراي خونه كمك مامانم ميكرد. صداش كرد تا بياد. من و ندا هم بدون هيچ پرسش و عكس العملي لباسامون رو پوشيدم و همراه اونا رفتيم خونه مادر.

مامانم،‌ خاله مريم، خاله مامانم، دختر خاله هاش و سارا اونجا بودن و مادر ... مامان فاطمه، نذاشت برم بالاي سر مادر و گفت: دختر خوب نيست بياد بالاي سر مرده!!!!! كلمه مرده دلم رو لرزوند. نگاه مامانم كردم كه يه لباس بلند چهارخونه رنگي شاد تنش بود و نمي دونست چه جوري رفتن مامانشو باور كنه! هي ميگفت بهتر شده بود ولي يهو احساس كردم نفس نمي كشه، گيج بود و مبهوت! ساراي بيچاره رو فرستاده بودن توي خيابون دنبال اين دكتر و اون دكتر، ولي وقتي دكتر خراباتي اومده بود،‌ گفته بود كه مادر ديگه نفس نمي كشه! سارا اما مثل مامان صبور بود شايدم مبهوت، اما، كلمه مرده! همه مون رو ريخت به هم، مادري كه به جز مامانم براي من و خواهرام و حتي بابام مادر بود ديگه مرده بود!

سه شنبه 17 شهريور 1377 ساعت 5 بعدازظهر، ما واقعاً بي مادر شديم....

فردا چهاردهمين سالروز درگذشت مادر مهربون ماست.

اگه ميشه با ذكر يه فاتحه يا صلوات روح مادرمو شاد كنين.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان گلی
17 شهریور 91 10:03
خداوندرحمتشون کنه روحش شاد وخاطرات قشنگشون جاودان باشه.من چون اصلا داشتن پدرراتجربه نکردم با نام پدر خیلی دگرگون نمیشم .چون هیچ جورش ونمیتونم توی خیالم تصورکنم. ولی با کلمه مادردلم میلرزه و ازخود گذشتگی ومهربونی وصبوری ورنج کشیدن و توداری مادرم یادم میاد واشکهام جاری میشه ودلتتنگش میشم. تمام مادرهارامن مثل مادرخودم تجسم میکنم

آره عكس مادرتون رو كه ديدم ياد و خاطره مادر بزرگم برام زنده شد نگاه معصومانشون خيلي مثل هم بود. خدا بيامرزه هم رفتگان رو
مامان زهرا
17 شهریور 91 15:39
سلام هدی جونم
آخی شهریور ماه عجب ماهی بوده برای شما
امیدوارم فاتحه ای که از زبون من گنهکار خونده شد نوری باشه برای مرقد اون بانوی پاک
خصوصی دارین

ممنونم عزيزم. التماس دعا
مامان قند عسل
18 شهریور 91 1:02
خدا رحمتشون کنه. خاله جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.


مرسي منم همينطور دعا كن پايان نامه ام مشكلش حل بشه و دفاع كنم حتما ميام پيشتون
باران قلنبه
18 شهریور 91 16:39
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین. دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید .این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival یا به لینکش تو قسمت لینکهای وبم مراجعه کنید.مرسییییییییییییییییییییی. یادتون نره منتظرماااااااااااااااااااا
مامان رادمان
19 شهریور 91 22:44
خاله هدی عزیز تسلیت انشالله غم آخرتون باشه.تو وبلاگ یاسمین زهرا براتون پیام گذاشتم.بازم ما رو در غمتون شریک بدونید.

مرسي عزيزم
مامي نسيم( مامان ملودي )
20 شهریور 91 9:20
خدا رحمتشون كنه

خدا رفتگان همه رو بيامرزه انشااله
امیر
21 شهریور 91 8:58
سلام خاله هدی من تازه فهمیدم که شما هم یه وبلاگ جدا دارید کاش خودتون بهم اطلاع میدادید...خدا رحمت کنه مادرتون رو انشالله که شما ها سلامت باشید.....این زلزله تا شیراز اومدخدای بزرگ خودش رحم کنه.....شما ها خیلی خوبین فقط اینو میتونم بگم.خدا رحمت کنه مادرتون رو


ممنونم از لطفتون. البته مادر بزرگم رو مادر صدا مي كرديم.خدا زنده نگه داره مامانم رو. بازم ممنونم از شما. من فعلا در گير پايان نامه ام و ... التماس دعا خيلي گير داره كارام
مامان یاسمین زهرا
22 شهریور 91 13:37
مامان قند عسل
23 شهریور 91 0:22
کجایی خاله جون.من وآرتین تو این دنیای مجازی فقط شما رو داریم . زودتر بیا،دلمون پوسید.


خاله محتاج دعاتونم. پايان نامه ام به مشكل خورده
میترا
27 شهریور 91 1:36
به یاد مادربزرگ خودم افتادم. اشکم در اومد. خدا رحمتشون کنه. حست رو درک میکنم


خدا همه رفتگان رو بیامرزه و رحمت کنه انشااله