اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

❤خاله هدی❤

28 شهریور 1391

1391/7/6 11:56
نویسنده : خاله هدی
998 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه از دوستای همیشه مهربونم ممنونم که توی این مدت کلی به یادم بودن و برام پیغام گذاشتن و البته امیدواری دادن و دعا کردن. مامان گلی عزیزم، مامان گل دیناجونم، هدی عزیزم، عمو امیر مهربون، نسیم جونم، مامان آرتین جونم، مامان خانم مهربون چندتا فرشته، مامان زهرای عزیز، میترا گلی عزیزم و ... البته لطفا کسی از اینکه اسمش اول یا آخره ناراحت نشه و اگه اسم کسی هم از قلم افتاده منو ببخشه. همه تون به من لطف داشتین و مسلماً هیچوقت فراموش نمی کنم.

سه شنبه گذشته 28 شهریور 91 بالاخره مثل همه روزهای خدا اومد و رفت. وای که تا اومدنش چقدر زجر کشیدم و تا به خیر گذشتنش چقدر استرس داشتم. هرچی می نوشتم تموم نمی شد!!! و تازه روز قبل از دفاع فهمیدم که اطلاعات من ثبت نمی شده و ... وای که چه روزهای بدی رو پشت سر گذاشتم، سه چهار روز که فقط گریه می کردم و گلوله گلوله اشک میریختم. خیلی روزهای بدی بود. همه چی با مشکل مواجه شده بود و فقط نذر و نیاز و "یا امام زمان" گفتن و صلوات فرستادن بود و البته دعای خیر دیگرون بود که کارام پیش رفت.

سه شنبه 28 شهریور91، تا ساعت 5 صبح بیدار بودم و داشتم پاورپوینتم رو برای ارائه پایان نامه درست می کردم و بعدش یک ساعت خوابیدم ساعت 6 بیدار شدم. چون 6.30 سارا اینا میومدن دنبال من و مامانم تا بریم دانشگاه. حالم بد بود، یعنی خراب بود! دوسه شبانه روز نخوابیده بودم و فقط بینش شاید دوسه بار یک ساعتی چرت زده بودم. خراب بودن حالم برای بی خوابی بود، هیچی نمی تونستم بخورم و گلاب به روتون مقداری هم بالا آوردم! فقط از مامانم خواستم دو تا نصف لیوان برام شربت به لیمو غلیظ درست کنه تا معده ام آروم شه....... (هر وقت یاد اون لحظه میفتم فقط میگم خداروشکر که گذشت)... سارا اینا اومدن و یه عالمه وسیله بود که باید توی صندوق عقب ماشین میذاشتن و بنده خدا آقا علیرضا تندتند همه چی رو گذاشت. پک های پذیرایی که شامل یه آبمیوه، یه شیرین عسل و یه بیسکویت شکلاتی مدادی بود، به همراه هدایا برای اساتید(...!) و کتابها و لپ تاپ و صبحانه و وسایل دیگه ...

اگه مایلید بقیه رو در ادامه مطلب بخونید...

خلاصه نشستیم توی ماشین و من لپ تاپ رو روشن کردم که مثلا مرور کنم که چی باید سر جلسه دفاع بگم. خب، تحلیل هام رو که میدونستم چیه و خودم همه رو کار کرده بودم. فقط قسمتهای نظری رو باید میخوندم که دیدم... بله!!!!!!! شارژ بنده خدا لپ تاپه تموم شد! ساعت 6.45 بود و من با التماس گفتم بذارین برم بالا تا چندتا پرینت بگیرم و برگردم. سارا اینا هم رفتن چند دقیقه ای بنزین بزنن و بیان که حدود 7.10 برگشتن!!!!! من و مامانم توی اوج اضطراب و استرس سرکوچه ایستاده بودیم و منتظر سارا اینا که بالاخره در لحظه ای که داشتم غش می کردم رسیدن، حالا توی این شرایط یکی از دوستام و همکارای سابقم هم از راه رسید و هی حال و احوال میکرد و من اصلا بهش نگفتم دفاعمه و فکر کنم مونده بود چرا من و مامانم اینقده داغونیم.

تا دانشگاهم با سرویس های دانشگاه از جایگاه سرویس ها حدود یک ساعت راهه و الان ما توی شهر بودیم و ساعت 7.10 و جلسه دفاع من هم 8 بود! آقا علیرضا گازش رو گرفت و با سرعت مطمئنه! 120 کیلومتر میرفت! من و سارا و محمد هم صندلی عقب نشسته بودیم و من مثلاً داشتم مطالب رو مرور می کردم ولی از اونجایی که بنده از بچگی در حالت عادی هم توی ماشین حالم بهم میخوره چه برسه به اینکه کلا حالم خراب بود و مطالعه هم میخواستم بکنم، شرایطم خیلی نامناسب تر شده بود! کمی شیشه پنجره رو میکشیدم پایین بوی بنزین و گازوئیل اذیتم میکرد، شیشه رو میدادم بالا، اکسیژن کم میاوردم. (خدایا شکرت که تموم شد!) اینورم هم محمد بود که شب قبلش برای جلسه دفاع خاله اش رفته بود حموم و صفا داده بود و نباید بهش باد میخورد... بالاخره یه جایی رسیدیم که آقا علیرضا که همه طول مسیر میگفت نگران نباش 20 دقیقه مونده به هشت می رسونمت دانشگاه، یهو گفت خب، حالا به من بگین از کدوم طرف باید بریم؟؟؟؟؟ وای خدایا!!!!!!!! من تازه اون لحظه بود که فهمیدم آقا علیرضا اصلا نمی دونه دانشگاه ما کجاست؟! مامانم که روز ثبت نام در سه سال قبل همراهم اومده بود توضیحاتی داد که گفتم نه مامان! اون جاده عوض شده! خلاصه به همه گفتم اون کوهه رو نیگا کنین باید به اون برسیم. خلاصه نزدیک اون کوهه که شدیم گفتم خب، حالا بالای جاده رو نگاه کنین یه جایی که چندتا تابلو داره باید بپیچین سمت چپ! (بنده عین بی سوادها آدرس میدم! روی نشانه های ظاهری و مدلولهای حسی- فرضیه شماره دو پایان نامه ام) خلاصه خداروشکر تابلو هم بود و پیچیدیم به چپ! حالا باید یه مسیر دیگه رو می رفتیم و دوباره آقا علیرضا گفت تا کجا باید بریم، گفتم تا اون کوه بعدی! همگی خنده شون گرفته بود. آخه من از روی کوه آدرس می دادم. خلاصه رفتیم و رفتیم تا دقیقاً سر ساعت 8 رسیدیم ورودی دانشگاه که دیدیم ندا اینا زودتر رسیدن و منتظر ما هستن. خدا رو شکر ورودی دانشگاه گیر ندادن و از مسیر دیگه راهنمایی کردن تا با ماشین بریم دم در ساختمونهای به اصطلاح نوساز دانشکده مهندسی که قرار بود دفاعم اونجا باشه.

هیچ کس نبود. با زهرا خانم، عمه یاسمین زهرا، که زحمت کشیده بودن و برای دفاعم اومده بودن رفتیم داخل ساختمون تا توی سالن سمعی-بصری همه چی رو آماده کنیم که دیدیم فقط خانم دکتر ت. یکی از استادام اونجا نشسته و منتظره. در همه اتاقها هم بسته بود و از یه آقایی که داشت رد می شد و خیلی وقتها مراقب امتحانمون بود و الان فهمیدم که آبدارچی ساختمون مهندسیه!!!!!!! (هی وای من!) پرسیدم چیکار کنم؟ کجا برم؟ گفت خودشون از پژوهش میان در رو باز میکنن، صبر کنین! خلاصه، حدودای 8.20 از پژوهش اومدن و 8.25 هم استادای (...!) تشریف فرما شدن! خوبه، بلانسبت، روم به دیوار اینا دکترای این مملکتن، همگی با تاخیر اومدن و بعدشم هی میخواستن زود سرو ته قضیه رو بهم بیارن.

بنده رفتم پشت تربیون و شروع کردم به صحبت کردن. نگرانی توی چشمای مامانم موج می زد و معلوم بود که خیلی سعی میکنه خودشو آروم نشون بده. یاسمین و محمد هم از خواب بیدار شده بودن و داشتن نگاه میکردن که اسلاید چهار پنجم بود یاسمین خانم جیغ زدن! ندا با یاسمین توی بغلش پرید بیرون از سالن! خنده ام گرفته بود و دلم میخواست بپرم دخملو رو بخورم. زهرا خانم عمه ناناسی هم، انرژی مثبت میداد و هر وقت نگاهش میکردم سر تکون میداد و تایید می کرد و من فکر میکردم کارم خیلی درسته! آقا احسان هم زحمت نصب دوربین روی سه پایه رو کشیده بود و مسئول فیلمبرداری و اینا بود. راستی اولش ندا یه عکس گرفت که فلش دوربینش کمی کورم کرد. بهش اشاره کردم عکس نندازه تا چشمم کامپیوتر رو ببینه. آقا علیرضا هم با دقت به صحبتهای من گوش می داد. وضعیت سالن به اصطلاح سمعی-بصری خوب نبود. این ساختمونه مثلا یکساله افتتاح شده دقیقاً بعداز پایان ترم سوم ما، اما گلاب به روی همه، بوی نامطبوع دستشویی ها توی راهرو و حتی کلاس میومد و البته صدای کولر نمیذاشت صدای اینجانب و اساتید محترم به گوش حضار برسه، فکر کنم فیلمه هم توش من فقط دارم فک میزنم! بهرحال بریم سرجای اصلی بحث، استادام دقیقا روبروم نشسته بودن و چرت میزدن و خمیازه می کشیدن. بخصوص دکتر ش. استاد گرامی مشاورم که وسط صحبتهام برگشت و مثلا یواش به داور گفت: خیلی حرف میزنه بگو کوتاهش کنه! دلم میخواست با چماق بزنم توی سرش...! وسطهای جلسه جیغ محمد هم رفت بالا و ایشون هم به بیرون راهنمایی شدن. یکی از دوستام هم اومد که بعداز من دفاع داشت و یه ریز با استادش که اونم توی سالن بود حرف زدن و اعصابمو قاطی کردن. البته خدا روشکر خودم خوب حرف زدم و خوب پیش رفتم، دو تا دختر هم اون آخر نشسته بودن و هی با لبخند تاییدم می کردن و یکی دیگه از دوستام هم اونم هی علامت اوکی بهم نشون میداد. ولی 5 تا استاد توی سالن بودن که همگی خمیازه می کشیدن. تازه وقتی داور یه سوالی ازم پرسید فهمیدم که بنده خدا وقتی من داشتم این جدول رو براش توضیح میدادم واقعا خواب بوده!! خلاصه، ما 40 دقیقه حرف زدیم و سر و ته قضیه رو بهم آوردیم و بعدشم ایستادیم مثل متهم ها به سوالات داور محترم جواب دادیم و بعدشم ...

خلاصه، نمره رو اعلام کردن و من به دلایلی از دادن هدیه به استادان گرامی طفره رفتم و فقط یکی از هدایا رو دادم به خانم دکتر ت. که قبلاً فقط استادم بود و توی پایان نامه با من کار نمی کرد. ندادن هدیه هم دلیل خصوصی داشت. بیچاره ها ایستاده بودن تا هدایایی که روی صندلی جلو گذاشته بودیم رو بدم بهشون که ندادم و پوزشون کش اومد (حقشونه!)، هدایا رو برگردونم خونه، البته به پاس حمایت بی شائبه زهرا خانم، عمه ناناسی، در طول جلسه دفاع، یکی از هدایا رو تقدیم ایشون کردم. راستی بعداز جلسه بابام زنگ زدن و تبریک و فلان که دوباره اشکم دراومد. این چندروزه هروقت بابام زنگ میزد هی اشکم جاری می شد و ...

بعد از جلسه خیلی معطل شدیم چون وسایل پذیرایی دوستم که بعداز من دفاع داشت پیش ما بود و جلسه دفاعش زود شروع شد و نشد تحویلش بدم. درضمن باید سی دی پاورپوینت و چکیده ام به همراه درخواست شش ماهه تمدید مهلت مقاله رو هم میدادم بهش تا بعد بده مسئول پژوهش و ... یاسمین و محمد کلافه شده بودن و بزرگترا هم میخواستن برگردن شهر. منم از بس از دست این استاد کشککی ها ناراحت بودن نرفتم جلسه دفاع دوستم و دم در روی صندلی نشستم.

ندا هم هی میومد و میگفت بیاین عکس بگیریم که نشد و عکس دسته جمعی نگرفتیم. تازه چندتا کادو هم گیرم اومد که بعداً عکساشو میذارم. خلاصه ندا اینا زودتر رفتن و بعدشم ما راه افتادیم. تازه وارد جاده شدیم که آقا احسان زنگ زد و گفت بیاین فلان جا بستنی بخوریم. رفتیم و بستنی کوه سبز خوردیم البته من گفتم فالوده میخوام که همونم نتونستم بخورم. از بس حالم خراب بود و همش شور میزدم و همه رو دیوونه کردم.

محمد کوچول توی ماشین با تعجب نگاهم میکرد که بعد فهمیدیم عینک دودی من براش عجیبه و وقتی عینک رو برداشتم تازه منو شناخت و خندید! ولی تا خود شیراز نق زد و دوست داشت دراز بکشه که خوب با حضور من و مامان سارا نمی شد!

رسیدیم شیراز و من تازه فهمیدم که چقدر دلم هوای یاسمین زهرا رو کرده، وحشتناک دلم یاسمین رو میخواست. آخه این چند وقته محمد رو بیشتر دیده بودم و توی ماشین هم پیشم بود ولی یاسمین زهرا رو برای اینکه کمی شیطنت می کرد این چندروزه در حد چند دقیقه می دیدم و صبح هم اینهمه راه به خاطر من اومده بود و نتونسته بودم بچلونمش. نشستم و زدم زیر گریه. مامانم مونده بود چی شده و فرستادم برم بخوابم. ساعت 12.30 ظهر بود و خوابیدم تا 3.50 عصر، بلند شدم و ناهار و نماز و بعدشم یه فیلم دیدم و مامانم هم رفت خونه پسرخاله ام برای مراسم نماز امام زمان و بعدش تا 8-9 شب تنها بودم. بابام که تهران بود و خواهرام هم که صبح دیده بودم. مامانم که اومد دوباره نشستم و گریه کردم.

تازه شروع کردم به دیدن اس ام اس های دوستام. نامردا فقط چندتاشون پیامک زده بودن (البته نامردا اونایین که پیامک نزده بودن) و اینم کلی دلم رو سوزوند. سحر ز. که زنگ هم زد و کلی باهاش حرف زدم و غر زدم و ...، خانم ی. و مرضیه ب.، معصومه س. و راحله پیامک دادن و تبریک گفتن. اما خیلی های دیگه اصلا روی خودشون نیاوردن که حالم بیشتر گرفته شد. تازه اون موقع بود که فهمیدم بابا این روزی که گذشته روز دختر هم بوده! آقا علیرضا هی توی ماشین می گفت روز تولد حضرت معصومه است و سارا هم گفت باید ندا برای یاسمین جشن بگیره که من چون کلا در شرایط نامناسبی بودم نفهمیدم چی به چیه! یه چی دیگه که بیشتر ناراحتم کرد این بود که روز قبلش 16 ماهگی یاسمین جونی بوده و من برخلاف همیشه که حساب روز و ماه تولد گل دخملو رو دارم فراموش کرده بودم (البته اینو فرداش یادم اومد).

اون شب رو خوابیدم و فرداش باید میرفتم سرکار، که صبح انگار بسته بودنم به تخت نمی تونستم بلند شم. اما ساعت 7.15 بود که صدای زنگ در اومد و دیدیم سارا و محمد اومدن کله صبحی!! خب، وقتی محمد باشه که نمیشه خوابید رفتم و با کوچول خان سحرخیز کلی بازی کردم. جای یایاسی ناناسی من خالی بود!

این بود سرگذشت من در تاریخ 28 شهریور 1391 که شکر خدا به خیر و خوبی گذشت. هرچند هنوز بعداز هشت نه روز، روحم و ذهنم و تنم خسته است ولی بهرحال گذشت. خدا رو شاکرم که مثل همیشه دستم رو گرفت و به حرمت نام مقدس امام زمان (عج) گره کور مشکلم حل شد. حالا من موندم و نوشتن یک مقاله با یک استاد نخاله! (ببخشید دیگه این یکی از زیر دستم در رفت). دوباره میزنیم به جاده ببینیم چی میشه. خدا بازم دستم رو میگیره انشااله. بعدشم کتابم رو باید چاپ کنم و خوندن درسا برای دکترا و ... وای حالا حالاها کار دارم... برم تا دوباره خسته نشدم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان گلی
6 مهر 91 18:01
مبارک باشه عزیزم .هرچنئ سختی کشیدی .ولی با افتخار مزد دست رنج خودت گرفتی .نه کپی مطالب اماده دگیران


مرسی مامان گلی جون. التماس دعای فراوون
مامان قند عسل
7 مهر 91 0:19
خیلییییی تبریک میگم هدی جون. خیلی دوست دارم.خوش به حال خانوادت که تو رو دارن . انشااله همیشه مثل الان موفق باشی.منتظر چاپ کتابت هستم.

وای مرسی عزیزم. چقدر منو شرمنده کردی خواهر، شما بزرگوارید. مرسی کلی
مامان گلی
7 مهر 91 11:28
ازاینکه خیلی غلط املائی دارم بخاطر وضعیت روحیم به بزرگی خودتون منوببخشید

خواهش می کنم. اینقدر خوب و با محبت می نویسید که اصلا اشتباهی رو متوجه نمیشم. تو رو خدا، یه ذره هم به فکر خودتون باشید و سعی کنید نگرانی، دلهره، دلشوره و ... رو از خودتون دور کنین... زندگی واقعا سخته بخصوص برای کسایی که همه وجودشون رو وقف دیگرون کردن و ...
مامان قند عسل
8 مهر 91 0:29
من اصلا اهل تعارف نیستم.جدی گفتم عزیزم. راستی شما هم اگه تشریف بیارین اصفهان بسیار ذوق میکنیم.

شما لطف داری خانم خانما. انشااله شما یه سفر بیاین شیراز درخدمت باشیم. ما هم حتما ذوق زده می شیم
میترا
9 مهر 91 2:24
عزیززززززززم الان پستت رو خوندم. مبارک باشه. البته میدونم کلی حرص خوردی ولی چاره ای نیست. امیدوارم باز هم بیای و از موفقیت هات بنویسی.


ممنونم مهربون. خیلی لطف دارین بوس
شکرانه
9 مهر 91 8:50
تبریک میگم خاله هدی عزیزم انشاءالله همیشه موفق باشی و پله های ترقی و پیشرفت رو تند تند پشت سر بذاری دست راست تون هم زیر سر من باشه

مرسی عزیزم. انشااله شما هم موفق باشین
مامان زهرا
21 مهر 91 18:00
ایشالا همیشه سالم و موفق باشین
راستی بابت زحمتایی که برام کشیدین یک دنیا ممنون ببخشید دیر اومدم یه کم دستم به دخملم بند بود آخه پروژه از شیر گرفتن داشتیم


آخی من که کاری نکردم دختر.