همه ما مسئوليم
ديشب با خواهرا رفتيم بيرون (توضيح بيشتر جايز نيست). حدود 10 شب بود. يه جايي ماشينها رو پارك كرده بوديم و من و ندا توي ماشين اونا داشتيم صحبت مي كرديم كه يهو حضور يه خانم حواسمونو پرت كرد. يه خانم حدود 60 ساله بود، شايد كمتر و يا شايدم بيشتر. رفت توي جوي آب و شيشه هاي خالي نوشابه رو جمع ميكرد... حرفهامون بريده بريده شد و من و ندا كه انگار داشتيم از چيزي فرار ميكرديم، هي سركي ميكشيديم و ... دلم ديگه طاقت نياورد و گفتم داره پلاستيك جمع ميكنه و ندا هم گفت: ها... دوباره مثلا بحتمون رو ادامه داديم، ولي احساس مي كردم نفسم داره تنگ ميشه و حالت تهوع هم سراغم اومد... يه چيز روي قلبم سنگيني ميكرد و روحم داشت متلاشي ميشد طوري كه از ندا خواستم صداي ضبط ماشين رو قطع كنه شايد آرامش بيشتري پيدا كنم. گفتم اين وضعيت خانمه اعصابمو ريخت بهم. يكي دوجمله ديگه هم گفتم كه ندا آتيش دلمو بيشتر كرد. گفت رفته بوديم توي بلوار چمران براي پرنده ها برنج بپاشيم كه يه مرد مسني رو ديديم كه داشت برنجهاي روي زمين رو توي ظرف يكبار مصرف جمع ميكرد تا ببره... آتيش گرفتم ...
دوباره گفت: بيشتر دلم براي يه جوونه سوخت كه امشب پشت چراغ قرمز ديديمش. از اين جووناي امروزي بود، داشت ويلون ميزد تا مردم بهش پول بدن...
واي خدا، به كجا رسيديم ما... دلم ميخواست با صداي بلند بزنم زير گريه. نه تنها براي اونا كه براي خودم هم، براي جامعه و همه مردمش... از خودم به خاطر لحظه لحظه ناشكري و ناسپاسيم متنفر شدم. به خاطر همه اسرافها و ريخت و پاش هام...
مصيبت از اين بالاتر كه من بعداز مدتها، فقط يك ربع ساعت توي يكي از خيابوناي شهرم توقف داشتم و سه داغ ديدم... واي مي ترسم از روزي كه مجبور باشم صبح تا شب در خيابونها (فقط خيابونها) قدم بزنم... ميترسم . تحمل ديدن داغ بيشتر ندارم. پرپر شدن روياهاي يك جوان هنرمند در سر چهارراه و پشت چراغ قرمز و سرخي گونه هاي شرمنده يه پدر وقتي كه در جلوي چشمان متعجب رهگذران قوت و روزي پرنده ها رو براي شام شب بچه هاش جمع ميكنه و شانه هاي خسته يه مادر آبرومند كه شايد بزرگترين آرزوش نه شير كردن شكم بچه هاش كه فرار از چشمان پرسشگر و كنجكاوانه ديگران باشه.
خدايا ميدونم همين جايي. دركنار من و اون سه نفر، در قلب من و اون سه نفر ... وجودت رو بيشتر احساس كردم وقتي دلم بيشتر شكست و اشكم جاري شد. حضورت رو بيشتر درك كردم وقتي به بي مهري هاي خودم بيشتر پي بردم و عاشقانه تر يافتمت وقتي كه نفسم به شماره افتاد...
نمي دونم قيمت قوت آدمي چنده؟ گوشت و برنج و نون و مرغ و ... نمي دونم چون هميشه بر سر سفره آماده نشستم. نمي دونم نخوردن ميوه هاي رنگارنگ و غذاهاي گوناگون چه حسي داره وقتي كه هميشه از در و ديوار برام نوبرانه ميارن و من با دهن كجي ميگم باز زردآلو آوردن؟!! نمي فهمم قيمتها رو وقتي ديگرون ميگن قيمت فلان چيز اينقدره و من ميگم يعني گرون شده يا ارزون؟ نمي دونم، شكم سيري نذاشته تا خيلي چيزها رو بفهمم... تنها چيزي كه از زندگي فهميدم اينه كه بابام خيلي روزها و شبها نبوده، قشنگترين روزهاي بچگي كه توام با سخت ترين لحظات زندگيم بود يعني دوره جنگ، بابام فقط آخر هفته ها ميومد و بعدش هم همش ماموريت و ... الان هم كه بايد لذت وجود نوه هاشو ببره، اينجا و اونجا و همه جا در رفت و آمده! هيچ وقت نفهميدم قوت من از كجا رسيد و من خوردم و ريخت و پاش كردم... فقط خيلي روزها جاي خالي بابام رو احساس كردم...
نمي دونم دلم ديشب بدجور لرزيد. وحشت همه وجودم رو فرا گرفت و از خودم بدم اومد. ديشب حتي از لاغري گربه هاي شهر هم دلم شكست و با دادن قسمتي از شامم به اونا مثلا به خودم تسكين دادم...
خدايا نمي دونم در اين دشت بلاخيز به كجا ميريم و به كجا خواهيم رسيد ولي ازت ميخوام كمكمون كني تا همگي شرايط رو بفهميم و درك كنيم. جامعه طبقاتي و فقر... و اين يعني سقوط يه جامعه. فقر، پدر همه بلاهاست. انسان شريف در فقر لگدمال ميشه و مي شكنه. نبوغ و هنر و توانمنديهاش به فنا ميره ... انسان ناصواب هم كه در بستر فقر به دزدي مال و جان مردم دل خوش ميكنه و فساد و فساد...
خدايا راهي پيش پامون بذار، چشمهامونو باز كن و دلهامونو گشاده كن تا غير از خودمون و خانواده مون ديگران رو هم ببينيم. خدايا، كمك كن تا اعتدال و ميانه روي رو بياموزيم و اگر چشم و همچشمي هم هست در بخشش و كمك به همنوع باشه، در سوادآموزي و يادگيري باشه. اگر تجملي هست در وجودمون باشه آنچنان كه خضوع و خشوع و خلوص وجودمون ديگران رو به طهارت دل و درون ترغيب كنه و نه زنگارهاي ظاهري...
نمي دونم خدا، كمكمون كن تا برنامه ريزي درستي براي نگاه به اطرافمون داشته باشيم و مثل كبك سرمونو زير برف نكنيم. حقيقتاٌ ما هم به نوبه خود مسئوليم..
"التماس دعا"