اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

❤خاله هدی❤

شهریور و باغ و ...

1392/6/2 13:28
نویسنده : خاله هدی
637 بازدید
اشتراک گذاری

دوباره شهریور ماه از راه رسید با کلی خاطرات ناخوشش...

هفته گذشته با مامان صحبت کردم و پیشنهاد دادم شب جمعه (پنجشنبه 31 مرداد 92) فامیل نزدیک رو دعوت کنیم باغ. یه مهمونی کوچولو به یاد همه اونایی که دوست داشتیم توی این روزها و شبهای زیبا و در این جمع صمیمی در کنارمون باشن ولی دیگه هیچوقت قادر به حضور نخواهند بود. به یاد مادر بزرگا و پدربزرگام از دو طرف تا آخرین نفر و بالاخص به یاد مادر و آقو (آقا)، مامان و بابای مامانم که علاوه بر زحمتهای زیادی که برای ما کشیدن، شهریورماه سالگرد پر کشیدنشون هم هست.

سوم شهریور سالگرد فوت آقاست و هفدهم شهریور سالگرد رفتن مادرگریهگریه.

طبق لیست من، با مهمونا باید 40 نفر می بودیم که فقط 25 نفر اومده بودن اونم 9 نفرش خودمون بودیمناراحت قرار شد مامان و بابا و سه تا خواهری هرکدوم گوشه ای از کار و غذا رو به عهده بگیریم. شام، سالاد اولویه، کتلت و حلیم بادمجون بود با مخلفات مثل: حلوای هویج که دست پخت معرکه ندا بود، ترشی کلم که مامانم درست کرده بود، سبزی، کاهو، رطب، خربزه و نوشابه. سالاد اولویه رو خودم درست کردم و کتلت و حلیم بادمجون رو هم سفارش دادیم. برنامه عصرونه هم کیک فنجونی و چای و هندوانه بود.

هوا بسیار عالی بود، خنک و مطبوع و دلپذیر. کلی نی نی کوچولو داشتیم. یاسمین زهرای دو سال و سه ماهه و محمد یکسال و شش ماهه که دقیقاً روز قبلش یک و نیم ساله شده بود با دوستای نازشون کلی بازی و شادی کردن. فراز خوشمزه تپل و مپل که هشت روز از محمدی کوچیکتره و تقریباً یک و نیم ساله است ، آتنا دو سال و هشت ماهه، رادوین سه سال و دو ماهه، امیر علی پنج ساله، آروین هشت ساله هم بودن. فراز کوشولوی باهوش نوه عمو مهدی و امیرعلی نوه عمه ازهر، آتنا و پسر عموهاش آروین و رادوین هم نوه های خاله مریم من هستن.

فرزان پسر خاله ام بابای آروین و رادوین، نشسته بود و گردو و بادوم محصول باغ رو می شکست و به همه میداد. فرزین اون یکی دیگه پسر خاله ام بابای آتنا هم رفته بود از درختا میوه چیده بود و همونطور نشسته خورده بود و برای همین تا آخرین لحظه نمی تونست بشینهخنده خانمای جوون و بچه ها هم توی وسایل بازی یا دور هم جمع بودن و بساط بگو و بخند و شادی بلند بود. مامانم هم مثل همیشه توی آشپزخونه خودشو مشغول کرده بود و این خیلی اذیتم میکرد. یه جور عذاب وجدان گرفته بودم که این برنامه رو من جور کردم و حالا مامانم باید زحمت بکشه. از اونجاییکه دوباره دست درد و گردن دردم شروع شده بود و حتی نتونستم صبحش برم سرکار نمی تونستم کمکی براش باشم. تنها هنرم، پذیرایی کیک بود پشت سر دختر عمه ام عاطفه که چای میگرفت و تزیین سالاد اولویه و مراقبت از محمد کوچول در بعضی اوقات!

خاله مریم هم زمانی رو به چیدن سبزی و بعدش پاک کردن اون برای شام گذروند.

میوه هایی از باغ که رسیده بود و خوردیم: سیب، انجیر، گردو و بادام بود. آلو سیاه، زردآلو، توت سفید و انگورش رو همین چندوقت پیش خوردیم و اینا جدید رسیده بود.

قبل از شام، همه دور هم جمع شدیم و برای شادی روح همه درگذشتگانمون بخصوص مادر بزرگا و پدربزرگامون بالاخص مادر و آقو، یه سوره یاسین با صدای آقا علیرضا خوندیم. مامانم کمی تحت تاثیر قرار گرفته بود. خیلی دلم گرفت...

سفره شام رو انداختیم و خدا رو شکر همه خیلی خوششون اومد و کلی تعریف کردن از کیفیت غذا. سالاد اولویه من هم مورد توجه قرار گرفت و حلوای هویجی که ندا درست کرده بود هم عالی بود. غذا خیلی اضافه اومد که بعدش مامانم همه رو بخشید.

بعداز شام، فراز کوشولوی باهوش که منو با اسم بچه! صدا میکرد (آخه هفته قبل خونه مادرجون مدام با اسم بچه خطاب قرارش میدادم این باهوش کوشولو هم تا منو دید صدام می کرد بچه و می خندید) رفت و یه قابلمه آورد و داد مامان فاطمه اش و گفت: نی نای نای! فاطمه هم شروع کرد به زدن روی قابلمه و فراز هم شروع کرد به بالا و پایین پریدن و رقص محلی کردن!!! فاطمه توضیح داد که یه عروسی محلی رفتن و فراز اینجور رقصیدن رو از اونا یاد گرفته. اینقدر شیرین و خوشگل می رقصید که کف کردیم. بعد هم که محمدی خوابالو اومد و دید بساط رقص فراز برپاست خواب از سرش پرید و شروع کرد با حال و هوای خودش دست زدن و ذوق کردن. یاسمین هم اومد و بعدش بچه های دیگه. کلی از رقصیدن فراز یکسال و نیمه ذوقیدیم! بخصوص اینکه تا مامانش زدن روی قابلمه رو ول میکرد، اعتراض میکرد تا ادامه بده!بغل

ماشااله خیلی خوشمزه است، کلی دلم گرفت که اونم داره میره تهران و این شیرینی هاش رو کمتر از قبل می بینیم.

دلمون نمیومد از اون هوای پاک و لطیف باغ دل بکنیم ولی باید بر می گشتیم شهر. یاسمین زهرا گفت: آله ادا بیاد ماکین ما تبار شه. (خاله هدی بیاد سوار ماشین ما شه) که منم رفتم و مامانم هم که نتونسته بود یاسمین رو ببینه اومد پیش ما. یاسمین گلی که خیلی هم خسته بود گفت: دلم برای بابا آدی تنگه! که گفتیم فعلا بابا سوار ماشین محمد ایناست و نمی تونه بیاد پیش تو. بعدش در کمال ناباوری، یاسمین مادرجون رو صدا می کرد و میخواست که مادرجون بیاد پیش ما. یه چیز جالب دیگه این بود که وقتی سوار ماشین شدیم، مامانم یه کیک فنجونی دادن یاسمین، تا یه گاز زد گفت: مامان توش تخم مرغه! بچه مماغش اساسی کار میکنه چون واقعا بوی تخم مرغ میداد. هنوز به سر جاده نرسیده بودیم دخملک توی بغل مامانش هفتادتا سیمرغ رو علاوه بر هفت پادشاه خواب دیده بود...ماچقلب

سرجاده، من و مامان که به ذوق یاسمین سوار ماشینشون شده بودیم وقتی دیدیم خوابه، برای اینکه مزاحم اونا نباشیم و راهشون رو دور نکنیم، درخواست تغییر ماشین دادیم و رفتیم سوار ماشین محمد اینا شدیم. محمدی و مامانش میومدن خونه ما تا ساعت سه مامان سارا بره فرودگاه سرکار. همگی تشنه بودیم و اولین سوپرمارکتی ورودی شهر، آقا علیرضا رفت و برامون یه بطری آب یخ به تمام معنا و آب انار خرید که خیلی چسبید و عطشمون رو برطرف کرد.

حدودای یک شب بود که رسیدیم خونه. محمد غرغرو که بدخواب شده بود رو در چند دقیقه ای عین حرفه ای ها خوابوندم و درضمنش با مامان که مشغول جمع و جور کردن وسایل بود در مورد شبی که گذشت حرف میزدیم. تا خوابیدیم ساعت دو بود و بعدش... یادم نمیاد.

صبح، با عطر خوش آش سبزی از خواب بیدار شدم.مژهبابای سحر خیز و استراحت نکن!قهر سر صبحی آش خریده بود و خودش روز جمعه ای رفته بود دنبال کاراش.تشویق خواب و بیدار آش خوردم و تنهایی کلی لذت بردم و کلی بابامو دعا کردم...ماچ

----------------------------------------------------

شهریور ماه امسال رو با هزار تا امید و آرزوی زیبا و با یاد همه رفتگان و با دادن صدقه آغاز کردیم به یاد همه اونایی که دوستشون داشتیم و داریم. خدا کنه که خدا بازهم دستای مهربونشو سایه بون بالای سرمون و تکیه گاه محکم زندگیمون قرار بده و در هیچ لحظه ای ما رو به خودمون واگذار نکنه. خدا کنه، این خاطرات بد من از شهریور هم یه جوری کمرنگ بشه، خاطرات مربوط به سال گذشته و دفاعیه ام که ذهنم رو خسته کرده و هنوز آرام نشدم. هرچند نتیجه اش به نظر بقیه خوب بوده ولی من هنوز درگیری ذهنی دارم... جوری که وحشت ادامه تحصیل کابوس شبانه من شده، منی که عشق درس و خرخون کلاس بودم!یول دعا کنید خدا منو هم به راه راست هدایت کنهاسترساسترس

خدایا! مامان و بابام و خواهرهام و خانواده ها شون و همه دوستان و آشنایانم رو به دست امن تو می سپارم تا محافظ و مراقب و معین آنها باشی در همه لحظات از شر جن و انس، بیماری و ترس، تهمت و بدنامی، تنگدستی و چشم بد، حسد و همه بدی ها و نا ملایمات و زشتی ها.

شادی هامون رو مستدام، دستهامون رو بخشنده، دلهامون رو گشاده و نور الهی رو بر چهره هامون بتابان.

خدایا! همه بیماران رو شفای عاجل بده، بخصوص شوهر خاله مریمم، اکبر آقا، که این روزها خیلی سختی میکشه به خاطر بیماریش، مدام جراحی و شیمی درمانی و درد و گریه

خدایا! شیرین ترین شربتی که می توانی با آن تن تشنه همه ما را سیراب گردانی، سلامتی است، آن را به ما ارزانی دار و از ما دریغ نفرما.قلب

خدایا! لیاقت شکرگزاری به درگاه باشکوهت را به ما ارزانی دار و ما را با به خاطر همه کمی ها و نادانی ها و کاستی هایمان ببخش که تو ارحم الراحمینی...

شکرت خداقلب

پسندها (2)

نظرات (11)

مانی محیا
2 شهریور 92 13:35
ایشاله بهمین زودیها عروس بشی و یه جهاز تپل بخری و شوهرت هرسال پولدارتر بشه و هی خونه عوض کنین و هی بیفتی تو اثاث کشی تا امروزو دیروز منو درک کنی و یه کم حالمو بپرسی. تا توباشی تو این شرایط پست طولانی ننویسی و من با خواب و گیج گره بخونمش.. ایشاله همیشه سلامت باشین و بشادی جشن بگیرید. خدا رفتگان شما و نیز مارو بیامرزه

بابا من که اومدم سراغت و دیدم که یه خونه هم با یه موجر خوب پیدا کردی.کلی هم خوشحالی از خودم در وکردم! خدا همه رفتگان و بازماندگانمون رو بیامرزه جمیعا! یه صلوات بفرست.
امیر مهدی و عمی
2 شهریور 92 14:26
سلام خاله هدی مهربون
خیلی پستتون تاثیر گذار بود منو هم به یاد تمام عزیزانی انداخت که دیگه در جمع ما نیستند.
انشااله خداوند تمام دعا های آخرتونو براورده کنه و پدر و مادر مهربونتون همیشه براتون در کمال صحت و سلامتی حفظ کنه. همیشه در کنار خواهر های خوبتون بهترین لحظات رو داشته باشید.
آمین...
و اما من هم شهریور پارسال دفاع داشتم نگو که دست گذاشتی رو نقطه حساس منم هنوز خستگیش از تنم در نیومده

انشاله در تمام مراحل زندگیتون موفق باشد و مدارج علمی رو طی کنید.


ممنونم. خدا همه رفتگان شما رو بیامرزه و روحشون شاد باشه. شما هم موفق و موید باشید انشااله.
ندا مامان یاسمین زهرا
13 شهریور 92 12:05
مامان گلی
14 شهریور 92 11:33
به به باز چشمون به دل نوشته های زیبای هدی جون روشن شد
خیلی زیبا ،شیرین، دلچسب
خداوند همه رفتگان را رحمت کنه ویادشون همیشه ماندگار باشه
انشالله همیشه شادو سلامت درکنار همدیگر روزگار را به خوشی پشت سر بزارین وبه انچه که در دلتون هست برسید


ممنونم
مامان صدف
7 مهر 92 14:04
خاله هدی من عاشق قالب وبلاگتم. هر وقت میام اینجا روحم تازه میشه.


قابل شما رو نداره پیش کش
مامان صدف
7 مهر 92 14:04
مریم. خیلی با حال بود
خاله هدی 2
7 دی 92 10:08
هدی جون میدونم دیر به دیر میای سر میزنی به وبلاگت و ممکنه این پیامو چند ماه بعد بخونی... تولدت مبارک امیدوارم به همه اون چیزایی که میخوای برسی و همیشه سلامت و موفق و خوشبخت باشی
خاله هدی
پاسخ
ممنونم دوست مهربونم
مائده
8 دی 92 11:51
خاله هدی جووووووووووووووون تولدت مبارک
خاله هدی
پاسخ
ممنونم دوست خوبم
بانو
15 اسفند 92 10:36
سلام دوست عزیز جامعه مجازی بانو با موضوعات سبک زندگی در خدمت شماست. همه اینجا هستند اما جای خالی شما احساس می شود. با اشتراک تجربیات و مطالب وبلاگ خود در بانو، دوستان جدیدی پیدا خواهید کرد. منتظر حضور تان در شبکه اجتماعی بانو هستیم. تازه های مادرانه را در چشم به راه و الهه مهر بانو دنبال کنید. جامعه مجازی بانو www.banoo.ir
مامان صدف
25 فروردین 93 14:29
سلام خاله هدی جون. خوبی؟ سال خوبی داشته باشی ان شاء الله
خاله هدی
پاسخ
ممنونم خانم خانما سال نو شما هم مبارک
غزاله
27 اردیبهشت 93 19:30
سلام.خوبین؟؟ ایشالا همیشه سالم و شاد زیر سایه پدر و مادرش بزرگ شه من واسه تولد عشقم همسرم یه وب ساختم.میخوام تا تولدش 1369تا تبریک جمع کنم براش.میشه شما هم بیاین و تبریک برامون بذارین؟؟ ممنونم