همه ما مسئوليم
ديشب با خواهرا رفتيم بيرون (توضيح بيشتر جايز نيست). حدود 10 شب بود. يه جايي ماشينها رو پارك كرده بوديم و من و ندا توي ماشين اونا داشتيم صحبت مي كرديم كه يهو حضور يه خانم حواسمونو پرت كرد. يه خانم حدود 60 ساله بود، شايد كمتر و يا شايدم بيشتر. رفت توي جوي آب و شيشه هاي خالي نوشابه رو جمع ميكرد... حرفهامون بريده بريده شد و من و ندا كه انگار داشتيم از چيزي فرار ميكرديم، هي سركي ميكشيديم و ... دلم ديگه طاقت نياورد و گفتم داره پلاستيك جمع ميكنه و ندا هم گفت: ها... دوباره مثلا بحتمون رو ادامه داديم، ولي احساس مي كردم نفسم داره تنگ ميشه و حالت تهوع هم سراغم اومد... يه چيز روي قلبم سنگيني ميكرد و روحم داشت متلاشي ميشد طوري كه از ندا...