به یاد شما که دیگه نیستین (1)
همیشه از شهریور ماه بدم میومد. از بچگی ناخودآگاه دلم میگرفت وقتی میگفتن شهریور داره میاد. نمی دونم شاید چون آخرین ماه خوش گذرونی هام بود و بعدش باید میرفتم مدرسه یا اینکه یهویی احساس میکردم روزها کوتاه میشن و غروب نزدیکتر میشه. آخه از غروب هم متنفرم. همیشه سعی میکنم خودم رو جوری مشغول کنم تا لحظه غروب رو نفهمم. حتی رانندگی دم غروب هم آزارم میده. یه غم زشت و ناجور روی دلم میاد که با هیچ چی برطرف نمیشه.
اما خیلی ساله که دیگه این شهریور برام "با دلیل" شهریور منفور شده است، متنفرم ازش با همه وجود! اشکم رو درمیاره این لعنتی. زیباترین نواها رو از من و خواهرام گرفت. گرمترین آغوشها رو از ما دریغ کرد و عزیزترین هامون رو درخاک کشید.
سالها گذشته، 17 ساله که آقو (آقا- بابای مهربون مامانم) دیگه در خونمون رو نمیزنه و دیگه نمی تونیم با خوشحالی در رو روش باز کنیم و اونم دست نمیکنه توی جیبش و با آدامس و پفک مهمونمون نمیکنه!
مهم نیست اون موقع من و خواهرام چندساله بودیم، مهم اینه که خیلی سختی کشیدیم، چه اون موقع که آقو مریض بود و از نفسهای پردردش اشک میریختیم و چه این 17 سال که همیشه با بغض یادش کردیم. هیچوقت آخرین دیدارم رو باهاش فراموش نمی کنم. چهارشنبه دوم شهریور 74 توی یه اتاق، آخر یه راهرو توی بیمارستان نمازی، روی تخت دراز کشیده بود و کلی دم و دستگاه دورش بود. ریه اش رو از دست داده بود و به سختی نفس میکشید. توی این چند روزه که بستری شده بود خیلی تنش آب شده بود.تا منو دید انگار کلی وقته منتظره با دستش به شکم و قفسه سینه اش اشاره کرد و با حالتی سوزناک بهم فهموند که هدی دلم آشوبه! من ناتوان و بی طاقت، قدرت دیدن حال وخیم اونو نداشتم. همون موقع نفسم قطع شد و نیمه بیهوش شدم و افتادم روی صندلی. مامانم سریع منو برد بیرون تا هردومون بیشتر زجر نکشیم ... و ... این آخرین دیدار ما بود.
فردا صبحش، حدودای هشت بود که آقو رفت پیش خدا. پنجشنبه 3 شهریور 1374
برای شادی روح آقوی مهربونم صلوات
ادامه دارد...