اولين ناناسي خاله هدياولين ناناسي خاله هدي، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

❤خاله هدی❤

به یاد شما که دیگه نیستین (1)

1391/6/3 8:47
نویسنده : خاله هدی
598 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه از شهریور ماه بدم میومد. از بچگی ناخودآگاه دلم میگرفت وقتی میگفتن شهریور داره میاد. نمی دونم شاید چون آخرین ماه خوش گذرونی هام بود و بعدش باید میرفتم مدرسه یا اینکه یهویی احساس میکردم روزها کوتاه میشن و غروب نزدیکتر میشه. آخه از غروب هم متنفرم. همیشه سعی میکنم خودم رو جوری مشغول کنم تا لحظه غروب رو نفهمم. حتی رانندگی دم غروب هم آزارم میده. یه غم زشت و ناجور روی دلم میاد که با هیچ چی برطرف نمیشه.

اما خیلی ساله که دیگه این شهریور برام "با دلیل" شهریور منفور شده است، متنفرم ازش با همه وجود! اشکم رو درمیاره این لعنتی. زیباترین نواها رو از من و خواهرام گرفت. گرمترین آغوشها رو از ما دریغ کرد و عزیزترین هامون رو درخاک کشید.

سالها گذشته، 17 ساله که آقو (آقا- بابای مهربون مامانم) دیگه در خونمون رو نمیزنه و دیگه نمی تونیم با خوشحالی در رو روش باز کنیم و اونم دست نمیکنه توی جیبش و با آدامس و پفک مهمونمون نمیکنه!

مهم نیست اون موقع من و خواهرام چندساله بودیم، مهم اینه که خیلی سختی کشیدیم، چه اون موقع که آقو مریض بود و از نفسهای پردردش اشک میریختیم و چه این 17 سال که همیشه با بغض یادش کردیم. هیچوقت آخرین دیدارم رو باهاش فراموش نمی کنم. چهارشنبه دوم شهریور 74 توی یه اتاق، آخر یه راهرو توی بیمارستان نمازی، روی تخت دراز کشیده بود و کلی دم و دستگاه دورش بود. ریه اش رو از دست داده بود و به سختی نفس میکشید. توی این چند روزه که بستری شده بود خیلی تنش آب شده بود.تا منو دید انگار کلی وقته منتظره با دستش به شکم و قفسه سینه اش اشاره کرد و با حالتی سوزناک بهم فهموند که هدی دلم آشوبه! من ناتوان و بی طاقت، قدرت دیدن حال وخیم اونو نداشتم. همون موقع نفسم قطع شد و نیمه بیهوش شدم و افتادم روی صندلی. مامانم سریع منو برد بیرون تا هردومون بیشتر زجر نکشیم ... و ... این آخرین دیدار ما بود.

فردا صبحش، حدودای هشت بود که آقو رفت پیش خدا. پنجشنبه 3 شهریور 1374

برای شادی روح آقوی مهربونم صلوات

ادامه دارد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان گلی
4 شهریور 91 10:23
خداوند رحمتشون کنه یادوخاطراتشون همیشه زنده باشه


انشااله خدا همه رفتگان رو بیامرزه. ممنونم
الهه مامانی طهورا
4 شهریور 91 16:46
این حس کاملا برام آشناست البته هزار برابرش
منم 8 سال پیش وقتی بابام جلوی چشای منو خواهرام ذره ذره آب شد و پر کشید همین حس رو داشتم ...
روحشون شاد
اللهم صل علی محمد و ال محمد

آخی خدا بیامرزدشون، روحشون شاد. خیلی ناراحت شدم
طاهره مامان امیرعلی
9 شهریور 91 13:14
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.


چشم موفق باشيد
مامان دینا جون
9 شهریور 91 19:48
خدا رحمتش کنه عزیزم.


ممنونم
میترا
10 شهریور 91 3:38
خدا رحمتشون کنه. خیلی سخته


ممنونم
مامان یاسمین زهرا
11 شهریور 91 16:11
مامان زهرا
12 شهریور 91 1:29
سلام خاله هدی جون
غم از دست دادن عزیز خیلی سخته
خدا رحمتشون کنه
ایشالا بقای عمر شما و خونوادتون باشه


قربان محبت شما عزيزم. انشااله خدا همه رفتگان شما رو هم بيامرزه
مامان زهرا
12 شهریور 91 1:30
خصوصی دارین
مامان زهرا
12 شهریور 91 1:36
هدی جون با عرض شرمندگی براتون یه زحمت دارم
راستش یکی از اقواممون که یه پسر ۳۰ ساله هست دو ماهی میشه که حالش خیلی بده اول فکر میکردن زردی داره بعد از کلی آزمایش و نمونه برداری فهمیدن یه نوع هپاتیت داره و کلی داروی کورتون بهش دادن که اونم نمیخوره....
شنیدم شیراز مرکز متخصصین کبد تو ایرانه خواستم باهاتون مشورت کنم که نظرتون چیه بیاریمش شیراز و شما کدوم دکتر رو پیشنهاد میکنید
یک دنیا ممنون


خواهش مي كنم. جواب رو توي نظرات وبلاگتون گذاشتم. انشااله خدا همه بيمارها رو شفا بده انشااله
مامي نسيم( مامان ملودي )
20 شهریور 91 9:22
اميدوارم اتفاق بعدي كه توي شهريور مي افته براتون خير و بركت داشته باشه نه غصه و غم آخرتون باشه . ميدونم چي ميگي هر سال به اين ماه كه ميرسي همه اش نگراني . و هر لحظه منتظر يه خبر . اما اميدوارم فقط خبر هاي خوب در خونتون و بزنه و زنگ تلفن هاتون و به صدا در بياره عزيزم . آمين


ممنونم . آمين